سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادگاری های دل

صفحه خانگی پارسی یار درباره

یادتو...

چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

 به تو آری....

 به تو یعنی به همان منظر دور

 به همان سبز صمیمی ،

 به همبن باغ بلور به همان سایه ،

 همان وهم ،

 

همان تصویری که سراغش ز غزلهای خودم می گیری 

به همان زل زدن از فاصله دور

 

به همان....

 یعنی آن شیوه فهماندن منظور

 به تبسم ،

 به تکلم ،

 به دلارایی تو..

 به خموشی ،

 

به تماشا ، 

به شکیبایی تو

 به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

 به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت........

 

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

 اول اسم کسی ورد زبانم شده است

 در من انگار کسی در پی انکار من است

 

یک نفر مثل خودم ، 

عاشق دیدار من است

 یک نفر ساده ،

 چنان ساده که از سادگی اش می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

 آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده

 بر سر روح من افتاده و آوار شده

 در من انگار کسی در پی انکار من است

 

یک نفر مثل خودم ، 

تشنه دیدار من است (چه رویایه قشنگی)

 یک نفر سبز ،

 چنان سبز که از سرسبزیش می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

 

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است 

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

 

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست 

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

 اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست

 پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

 حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

 عاشقی جرم قشنگی ست

 به انکار مکوش

 آری ...

 

آن سایه که شب آفت جانم شده بود 

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

 اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

 و تماشاگه این خیل تماشا شده است

 

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

 عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی...


دلتنگی...

دلتنگی ,     نظر
دلم تنگه خیلی زیاد احساس تنهاییی می کنم زندگی ساعت ها لحظه ها و عمر من میگذره بی اونکه بدونم چطوری و چرا؟ حتی نمی دونم چی می خوام دلتنگم دلم برای خیلی کسا و خیلی چیزا تنگ شده اما این دلتنگی رو چطوری برطرف کنم؟ احساس خفگی می کنم از تنهایی دلم برای خاطرات قدیمی لک می زنه برای دور هم بودن اما چه فایده من تنهام و همه ی اونایی که بهشون دلبستگی دارم ازم دورن و ناچارم دوریشونو تحمل کنم نمی دونم دوست دارم این دوراز بگذره و واسه خودم کسی بشم و از این دلبستگی ها رها شم یا دوست دارم برگردم به عقب به موقعی که عزیزانم نزدیکم بودند و دوران بچگی و به قول معروف دورانی که بزرگترین غم زندگیم شکستن نوک مدادم بود یا حتی ترکیدن بادکنکم چقدر سخته تحمل دلتنگی اینکه دقیقا می دونی غمت چیه اما به خودت میگی دیوونه از چی ناراحتی باز خل شدی الکی فکر و خیال می کنی؟ سعی می کنی فکر خودتو به چیزای دیگه مشغول کنی اما چه فایده تو که می دونی چته می دونی از چی ناراحت و دلتنگی می دونی این اشکایی که گاه و بیگاه نا خودآگاه از چشمت جاری میشن و با گونت همسایه از کجا سرچشمه میگیره... صبر کنم صبر صبر... چقدر این واژه برام آشنا یا بهتره بگم تکراریه آخه صبر تا کی تا کجا چرا؟ جواب دلتنگیا و تنهایی های منو کی میده به کی بگم... خدایا فقط خودت می شنوی دلم تنگه برای خیلیا و خیلی چیزا خودت می دونی کی و چی... می دونی تک تک چیزا و حرفا برام خاطره است و من مجبورم با خاطراتم زندگی کنم... خدایا دلم تنگه و تنها تو می دونی که راهی جز صبر بر این دلتنگی ندارم فردا شب شب قدره کاری کن دلم آروم بگیره بدجوری تو تلاطمه تو شاهدی می دونی چجوری دیوانه وار خودشو به قفسه ی سینم می کوبه و می خواد از این بند و قفس آزاد شه افسوس من خودم گرفتارم... تو این دنیای خاکی اسیرم خسته ام از همه ی اتفاقای تکراری از این دلتنگی ها و شاد نشدن... خدایا دستامو بگیر اینجاست که واقعا رضا صادقی حرف دل منو میزنه:
منو تو آغوشت بگیر خدا می خوام بخوابم
آخه تو تنها کسی بودی که دادی جوابم
منو تو آغوشت بگیر می خوام برات بخونم
روی زمین چقدر بده می خوام پیشت بمونم
کی گفته باید بشکنم تا دستمو بگیری
خسته شدم از عمری غربت و غم و اسیری....
خدایا منو تو آغوشت بگیر و رهام نکن خودت می دونی تو این تنهاییم جزتو کسیو ندارم هوامو داشته باش و به خودم منو وانگذار
کی گفته باید گریه ی شبامو در بیاری
تا لحظه ای وقت شریفتو واسم بذاری

دنیا تکراری شده خیلی زیاد اتفاقی دیگه واسه رخ دادن وجود نداره انسان ها با هم غریبه شدن دلشون دیگه رنگی نیست سیاه و سفید شده نه کاش سفید داشت دلشون سیاه شده

خدایا  کمک...

خدایا کفر نمی گویم...

    نظر
خدایا کفر نمی‌گویم
پریشانم
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی‌‌آنکه خود خواهم، اسیر زندگی ‌کردی
خداوندا!
اگر روزی ‌زعرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرماخیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این ‌سو و آن ‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

برایت آرزو می کنم...

    نظر
اول از همه برایت آرزو مى‌کنم که عاشق
شوى،
و اگر هستى، کسى هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست،
تنهاییت کوتاه باشد،
و پس از تنهاییت، نفرت از کسى نیابى،
آرزومندم
که اینگونه پیش نیاید ......
اما اگر پیش آمد، بدانى چگونه به دور از
ناامیدى زندگى کنى،
برایت همچنان آروز دارم دوستانى داشته باشى،
از
جمله دوستان بد و ناپایدار ......
برخى نادوست و برخى دوستدار ......
که
دست کم یکى در میانشان بى‌تردید مورد اعتمادت باشند.
و چون زندگى بدین
گونه است،
برایت آروزمندم که دشمن نیز داشته باشى ......
نه کم و
نه زیاد ...... درست به اندازه،
تا گاهى باورهایت را مورد پرسش قرار
دهند،
که دست کم یکى از آنها اعتراضش به حق باشد ......
تا که
زیاده به خود غره نشوى.
و نیز آروزمندم مفید فایده باشى، نه خیلى
بی‌خاصیت ......
تا در لحظات سخت،
وقتى دیگر چیزى باقى نمانده است،
همین
مفید بودن کافى باشد تا تو را سرپا نگاه دارد.
همچنین برایت آروزمندم
صبور باشى،
نه با کسانى که اشتباهات کوچک مى‌کنند ......
چون این
کار ساده‌اى است،
بلکه با کسانى که اشتباهات بزرگ و جبران‌ناپذیر
مى‌کنند ......
و با کاربرد درست صبوریت براى دیگران نمونه شوى.
و
امیدوارم اگر جوان هستى،
خیلى به تعجیل، رسیده نشوى ......
و اگر
رسیده‌اى، به جوان نمائى اصرار نورزى،
و اگر پیرى، تسلیم ناامیدى
نشوى......
چرا که هر سنى خوشى و ناخوشى خودش را دارد و لازم است
بگذاریم
در ما جریان یابد.
امیدوارم سگى را نوازش کنى، به پرنده‌اى دانه بدهى و
به آواز یک
سهره گوش کنى، وقتى که آواى سحرگاهیش را سر مى‌دهد ......
چرا
که به این طریق، احساس زیبایى خواهى یافت ......
به رایگان ......
امیدوارم
که دانه‌اى هم بر خاک بفشانى ......
هر چند خرد بوده باشد ......
و
با روییدنش همراه شوى،
تا دریابى در یک درخت چقدر زندگى وجود دارد.
به
علاوه امیدوارم پول داشته باشى، زیرا در عمل به آن نیازمندى ......
و
سالى یکبار پولت را جلو رویت بگذار و بگویى:
«این مال من است»،
فقط
براى این‌که روشن کنى کدامتان ارباب دیگرى است!
و در پایان، اگر مرد
باشى، آروزمندم زن خوبى داشته باشى ......
و اگر زنى، شوهر خوبى داشته
باشى،
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان،
باز هم از عشق
حرف برانید تا از نو بیآغازید ......
اگر همه این‌ها که گفتم برایت
فراهم شد،
دیگر چیزى ندارم برایت آروز کنم .....

روزگار ما روزگار مرگ انسانیت است...

از همان روزی که دست حضرت قابیل
 گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد        گرچه آدم زنده بود


از همان روزی که یوسف را
برادر ها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون
 دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شدو این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ!
آدمیت بر نگشت

روزگار ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از  آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از عیسی و موسی و محمد نا بجاست

قرن "موسی چومبه" هاست

 روزگار مرگ انسانیت است:
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر 
حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست
واندر این ایام زهرم در پیاله
اشک  و خونم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کند!

دست خون آلود را در پیش چشمان خلق  پنهان می کند!

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن: مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن:یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن: جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است!