سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادگاری های دل

صفحه خانگی پارسی یار درباره

تنهایی

    نظر

غر نزن به جون دنیا

دنیا هم واست می غره

اونی که رفت پشت پا زد

می خواست از تنت ببره

 

این روزا دل یه سرابه

عشق چیه؟ دروغ شاخ دار!

هر کیم یه ذره صافه

می بینیش یه گوشه داغ دار

 

آسمون رنگی نداره

پیش دریا کم میاره

باید آرزو کنی تا

ابره یک قطره بباره!

 

همه تکرارین انگار

یه سری تو فکر کندن

بعضیا مشغول حیله

همه دلها دیگه سنگن!

 

یه نفر آدم تو دیدی؟

بیاد و یه کم بمونه؟

هنوز از راه نرسیده

نگه که میرم تمومه؟

 

دیوونه! دل به چی بستی؟

به دوست دارم تو مستی؟

ببینیش چی بشه آخه؟

فکر کنه بهش می چسبی؟!

 

یکی نیست بگه غریبه

تو به چیت آخه می نازی؟

این چیزا واست هنر شد؟

که دلو بدی به بازی؟

 

باشه اصلا تو برنده!

تو،تو آسمون پرنده!

برو که دل دیگه خسته است

برو چشماشو می بنده...

 

خب که چی رفته که رفته!

دیگه هم بر نمی گرده

گریه و ناله و زاریت

واسه اون فرقی نکرده!

 

غصه هات قلبتو کشتن

ول کن این همه عذابو

زندگیت هنوز همونه؟!

پاره کن عکس تو قابو...

 

مهتاب شب


به تو مدیونم

    نظر

 

واسه اینکه از تودورم یه تو مدیونم

 

واسه کشتن غرورم به تومدیونم

 

تو که حرمت شکستی پای عهدت ننشستی

گرچه بازم تو نیازم لحظه ها مو بد میبازم  به تو مدیونم

 

واسه این چشای خیسم به تو مدیونم

 

اینکه ازغم مینویسم به تو مدیونم 

اینکه بی جونم و سردم اینکه بی روحم و زردم به تو مدیونم

 

پی آرامشی که بردی من پی اش می گردم به تو مدیونم 

به تو مدیونم غرورمو شکستی عینه شیشه

 

به تو مدیونم که کشتی دلموواسه همیشه

یه تومدیونم منو دادی به بی بها بهانه

به تو مدیونم واسه بغض عمیق این ترانه

به تو مدیونم شکستی حرمت شب و منو ماه

 

به تومدیونم کم آوردی و رفتی اول راه 

به تومدیونم عزیزم واسه این حال مریضم 

اگه مثل برج سنگی جلوی چشات میریزم به تو مدیونم

 

به تو مدیونم غرورمو شکستی عینه شیشه

 

به تو مدیونم که کشتی دلموواسه همیشه

 

به تومدیونم منو دادی به بی بها بهانه

 به تو مدیونم واسه بغض عمیق این ترانه.....


خوان هشتم

یادم آمد هان

داشتم میگفتم : آن شب نیز

سورت سرمای دی بیداد ها می کرد

و چه سرمایی ، چه سرمایی

باد برف و سوز وحشتناک

لیک آخر سرپناهی یافتم جایی

گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس

قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرم

همگنان را خون گرمی بود.

قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغام

راستی کانون گرمی بود.

مرد نقال – آن صدایش گرم نایش گرم

آن سکوتش ساکت و گیرا

و دمش ، چونان حدیث آشنایش گرم -

راه می رفت و سخن می گفت.

چوبدستی منتشا مانند در دستش .

مست شور و گرم گفتن بود.

صحنه ی میدانک خود را تند و گاه آرام می پیمود

همگنان خاموش.

گرد بر گردش ، به کردار صدف بر گرد مروارید، پای تا سر گوش :

هفت خوان را زاد سرو مرو

یا به قولی "ماه سالار " آن گرامی مرد

آن هریوه ی خوب و پاک آیین – روایت کرد :

خوان هشتم را

      من روایت می کنم اکنون ...

همچنان میرفت و می آمد.

همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد:

قصه است این ، قصه ، آری قصه ی درد است

شعر نیست،

این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است

بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست

هیچ- همچون پوچ- عالی نیست

این گلیم تیره بختیهاست

خیس خون داغ رستم و سیاوش ها ،

روکش تابوت تختی هاست

اندکی استاد و خامش ماند

پس هماوای خروش خشم ،

با صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود، خواند :

آه ، دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر ،

شیر مرد عرصه ناوردهای هول ،

پور زال زر جهان پهلو ،

آن خداوند و سوار رخش بی مانند ، آن که هرگز

-چون کلید گنج مروارید

گم نمی شد از لبش لبخند ،

خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،

خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند

آری اکنون شیر ایرانشهر

تهمتن گرد سجستانی

کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان ،

در تگ تاریک ژرف چاه پهناور ،

کشته هرسو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر،

چاه غدر ناجوانمردان

چاه پستان ، چاه بی دردان ،

چاه چونان ژرفی و پهناش ، بی شرمیش ناباور

و غم انگیز و شگفت آور.

آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند.

در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود

پهلوان هفت خوان اکنون

طعمه دام و دهان خوان هشتم بود

و می اندیشید

که نباید بگوید هیچ

بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.

چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ

بعد چندی که گشودش چشم

رخش خود دید ،

بس که خونش رفته بود از تن

بس که زهر زخمها کاریش

گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید،

او از تن خود

-  بس بتر از رخش –

بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش .

رخش را می پایید.

رخش، آن طاق عزیز، آن تای بی همتا

رخش رخشنده

به هزاران یادهای روشن و زنده...

گفت در دل : " رخش!طفلک رخش ! آه! "

این نخستین بار شاید بود

کان کلید گنج مروارید او گم شد

ناگهان انگار

       بر لب آن چاه

              سایه ای دید

                 او شغاد، آن نا برادر بود

                      که درون چه نگه می کرد ومی خندید

و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید......

باز چشم او به رخش افتاد – اما ... وای!

دید

رخش زیبا ، رخش غیرتمند ، رخش بی مانند

        با هزارش یادبود خوب ،

                  خوابیده است آنچنان که راستی گویی

آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است........

بعد از آن تا مدتی دیر ،

یال و رویش را

هی نوازش کرد، هی بویید ، هی بوسید،

رو به یال و چشم او مالید...

مرد نقال از صدایش ضجه می بارید

و نگاهش مثل خنجر بود:

"و نشست آرام، یال رخش در دستش ،

باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم :

جنگ بود این یا شکار؟ آیا

میزبانی بود یا تزویر؟"

قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست

که شغاد نا برادر را بدوزد

– همچنان که دوخت -

با تیر وکمان

بر درختی که به زیرش ایستاده بود ،

و بر آن تکیه داده بود

و درون چه نگه می کرد

                             قصه می گوید

این برایش سخت آسان بود و ساده بود

همچنان که می توانست اواگرمی خواست

کان کمند شصت خویش بگشاید

و بیندازد به بالا بر درختی، گیره ای سنگی

و فراز آید

ور بپرسی راست ، گویم راست

                     قصه بی شک راست می گوید .

                                           می توانست او اگر می خواست

                                   لیک...

 

(م.امید)


درآمد


تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست
تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت
(حمید مصدق)

جنون دلتنگی

    نظر

زندگی گاهی چه عجیب میشه...گاهی اونقدر تلاش می کنی تا به یه چیزی برسی همه ی سعیتو می کنی خودتو به آب و آتیش می زنی

همه ی زندگیت میشه فکر یه نفر یاد یه نفر خاطرات یه نفر... فریدون راست میگه:

گاهی گمان نمی کنیم ولی می شود

گاهی نمی شود نمی شود که نمی شود

گاهی هزار دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود...

هر شب خوابشو می بینی... قبل از خواب 100 بار اس ام اساشو مرور می کنی گاهی حتی با بالشت خیس می خوابی...اونقدر اشک می ریزی که حتی خودت دلت واسه خودت می سوزه...هر آهنگ غمگین تورو یاد اون می ندازه...هر شعر عاشقانه قیافشو جلو روت مجسم می کنه

هر شماره ی نا شناسی به گوشیت زنگ می زنه قلبت از تپش می ایسته تو دلت می گی یعنی میشه اون باشه؟ یعنی میشه...

چه خیال باطلی....

گاهی همه ی زندگیتو عوض می کنی تا چیزی باشی که اون دوست داره...

نیست پیشت ولی لباسی می پوشی که رنگشو اون دوست داره غذایی میخوری که اون دوست داشت حتی قیافتو تغییر میدی تا اون بپسنده

از خودت می گذری تا اون خوشحال شه تا شاید شاید شاید یه روز برگرده و ببینه به امیددیدنش زندگی میکنی از کنار هر کی رد میشی که شبیهشه  تپش قلب میگیری خوب نگاه می کنی نکنه خودش باشه

پلاک هر ماشین با رنگ ماشینش رو با دقت نگاه می کنی نکنه ماشین اون باشه.... واقعا جنونه.. عشقش قلبتو میسوزونه... فکر می کنی واقعا مجنون شدی...

برو هر جای این دنیا که می خوای

تو اینجایی توی قلبم تو خونم

کنارت رو زمین جایی ندارم

هوادارت که میتونم بمونم

 

من این دیوونگی رو دوست دارم

همین که عشق تو عین عذابه

جنون بالاتر از اینکه یکی هست

که هر شب با لباس تو بخوابه...

 

جنون بالاتر از اینکه یکی هست

که هر جایی  تو می بازی ببازه

تورو یک روز دیده که یه جایی

ازت یک عمر اسطوره بسازه...

به خودت امید میدی بر می گرده... هرکس به خاطر کارات سرزنشت می کنه محکم جلوش می ایستی و میگی بر می گرده... مگه میشه منو فراموش کنه اما ته دلت خودت می دونی... می دونی که رفته که رفته می دونی که آره میشه میشه فراموشت کنه خیلی راحت تر از چیزی که فکرشو کنی...

بعد یه مدت حتی اسمتم دیگه یادش نمیاد... چی فکر کردی؟! واقعا راست می گن اگه یه سگ بفهمه دوسش داری رام میشه ولی یه انسان مطمئن شه دوسش داری هار میشه...

راست می گن کسی که دوسش نداری اصرار پشت اصرار...کسی که دوسش داری انگار نه انگار...

آخر نا مردیه...

چقدر براش غصه بخوری؟ چقدر براش گریه کنی؟ چقدر ضجه بزنی و نفهمه؟ وقتی درد دلاتو همه گوش میدن جز اونی که باید بدونه وقتی شعراتو همه می خونن جز اونی که باید بخونه... وقتی همه به فکرتن جز اونی که باید باشه و می خوای که باشه...

دنیا رو فقط با اون می خوای ... اما.. امان از بی محلیاش ..انگار دیگه واقعا بهت ثابت میشه که دیگه پشیزی واسش ارزش نداری... اون اونجا خوش و خرم تو اینجا داغون و دلتنگ...

کم کم می فهمی تو هم باید فراموش کنی

کم کم به بیهودگیه این همه دلتنگی پی می بری...

کم کم همه ی غصه هایی که واسش خوردی رو بالا میاری و طعم مزخرف  بیهودگیشو حس می کنی...

 

واسه چی دیگه غصه بخوری وقتی می دونی یه روزی اون تف می کنه تو صورت همه ی اونای که به خاطرشون تو رو از دست داد

 

آره واقعا بعضیا لیاقت دوست داشتن ندارن...

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند/طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم...

 

دیگه یاد می گیری دلتو دست هر کسی نسپاری اصلا دست هیچکس نسپاری... می فهمی ارزش این دل چقدره...

اونم می سپاریش به خدا... نه برای محافظت اینبار برای انتقام...

بسه هر چی صدقه واسش دادی که سالم بمونه  بسه هرچی هز شب براش دعا کردی دیگه بسه..

 

یه روز اونقدر گریه می کنی که دیگه چشمات باز نمیشه صدات در نمیاد ولی خالی میشی از همه چی...

سبک میشی یه نفس عمیق می کشی و یه زندگی جدید رو بدون اون بدون یاد و فکر و خاطره ی اون شروع می کنی...

ای دل دیوانه بشنو این مرام زندگی است/او که گریان کرد چشمی را نصیبش خنده نیست...

 

و بعد از یه هفته از تصمیمت مسرور میشی... و به جنون قبلیت می خندی...

 

اگه بعد از مدت ها تو خیابون ببینیش اون می ایسته تو چشات خیره میشه و  توسربلند با نگاهی کوتاه و سرسری از کنارش رد میشی

این بار هر دو می فهمید کی ارزش دوست داشتن نداشت و برنده کیه؟ آره اینبار تویی که نخواستیش...

قطعا به اشتباهاتش پی برده قطعا یه جا تو زندگیش جواب کاراشو پس داده اینبار این جنون سهم اونه جنون پشیمونی...

مطمئن باش....زندگی کن...